۱۰/۱۰/۱۳۸۸

جمیعا علیکم 
البته سلام
ولله که مارا حال و هوا بس سرد و ناخوش و ابری است
اینجا در مرکز چنان باد سوزکی نمناک میوزد که بیا و ببین و هیچ مگو
امروز در مغز ما نیز چنان بادسوزکی نمانک می وزد که نگو و نپرس
امروز کلا در احوالات ما کمی نم کشیده شده بالا و چنان تر گشته از خیال غم تنهایی و نبود او ....
آه ای گلادیاتورهای پارک وی ... آه
امان از دستت
خلاصه داد و فقان یا فغان یا هر چه که ای خلق مفلوک و مشکوک و غم اندود و سیاه پوشیده بر تن جامه و سفید بر تن کفن و ای عقل خود داده بر باد که اینک هر چه میکشیم از اوست ... ای مقام ای ...
آقا جان 
آقا جان
آقا جان مرا میبینی در این گوشه انده و حسرت و پشت یک صفحه سفید پر از نوشته های گونهگون که مارا چه شدست و چه شد و چه شده بود .... کیست و کوست و او چیست که بگوید از آینده ناپریشان سیمای قد برافراشته پس ابرهای بلند سیاه مرکز این خاک که نه تو بینی و نه من بینم نه هیچ ننه قمر ...ولله که آقا جان مرا ببین و مرا ببر و مرا گوری کن عمیق در خاک که ....... همین مرا بس

پ.ن : ننوشتن غم بزرگی است، نوشتن درد بزرگتر
همین مرا بس

۱۰/۰۹/۱۳۸۸

این روزها را به خاطر میسپارم

این روزها را به یاد می سپارم
این روزهای هم زشت و هم زیبا
انگار تاریخ همان تاریخ است
همان تکرار
همان ....
این روزها را به خاطر می سپارم که مردمم، خودم می ترسیم
این روزها را که ذلهره لحظه به لحظه در جانمام است را به یاد می سپارم
این خاطرات را جایی خواهم نوشت تا به آیندگان بسپارم شاید باز تاریخ این ملک تکرار نشود
شاید سرنوشتی جدید بر سر راه این خاک قرار گیرد
این روزها را به یاد می سپارم چه با خوشی و چه با ناخوشی
این روزها که هم سن و سالهای من میمیرند
این روزها که مادرم در تنهایی خود خون گریه میکند
این روزها که خواهرم از اوج نفرت درون خود گریه میکند
این روزها که من، .... ، این روزها که من می گریم
این روزها نیز مرا، مادرم را، خواهرم را، برادرم را به یاد خواهند سپرد
همه ما همدیگر را به یاد خواهیم سپرد
روزگار غریبی است ...

۹/۲۵/۱۳۸۸

قربان سرت شوم ای کفتر کاکل بسر ... وای وای
امروزه روز میبینینم که تاریخ باز هم در حال تکراره... باز هم و این جبر تکرر تاریخ که گریبانگیره ماست همچنان ادامه داره و تکرار میشه. مثل هر روز و هر شب ما
موضوع تکراریه تاریخ این روزهای ما رو همه میدونن و همه بنا به فطرت ایرانی بودنشون دذرک میکنن
به قول معروف : این هم بگذرد ... و واقعا هم میگذره، دیر یا زود، مهم اینه که خواهد گذشت
دوستی گفت باید خارق عادت باشیم، نو و جدید، فراتر و متفاوت تر از اونچه که تاریخ در حافظه خودش داره
پرسیدم چطور؟ تمام فکرها و اندیشه ها و نظرات ما ریشه در تاریخ داره، آموخت های ما ریشه در تاریخ داره، راه حل چیست؟
گفت : پاک کردن حافظه
گفتم : پس به زودی بمب اتمی بر روی سرمان خواهیم دید، سرگردان به دنبال پاک کردن حافظه ما

پ.ن : من واقعا به ژاپنی ها قبطه می خورم. شانس اونها برای تغییر کلی نژآدشون و ساختن نژادی برتر رو تو قرن اخیر به نظرم مثل یه معجزه براشون میشه در نظر گرفت

۹/۲۱/۱۳۸۸

غمگینی ما انگار که نقش قالی است و همان ماجرای پا خوردن قالی و دوام و عمر هم برای ان صادق است ...
اما ... لحظه هایی هست که حتما انسان در اون لحظه احساس غم نمیکنه. حتما این لحظه وجود داره. من مطمئنم چون برام پیش اومده. پس وجود داره که پیش اومده.
دوست دارم که یادم نره که یه همچین لحظه هایی هست، دوست دارم که یادم نره که باید دنبالشون بگردم، دوست دارم به همه یادآوری کنم که دنبالش برای خودشون بگردن
دوست دارم و دوست دارم و باز هم دوست دارم که همش به این موضوع فکر کنم
به لحظه های شاد زندگی
لحظه های لذت بخش
اینکه این لحظه ها چطور بوجود میاد رو تو زندگیه خودمون باید تحلیل کنیم، دنبالشون بگردیم و منتظرشون باشیم...
اونوقت می فهمیم علت هاشون چیه، با چه چیزی بوجود میان؟ کی و چه وقت؟ چطور؟
اونوقته که دونستن همین موضوع که میتونیم واسه خودمون لحظه های شاد ایجاد کنیم باعث شادی مضاعف خودمون میشه. من مطمئنم

۹/۱۱/۱۳۸۸

اگر بمانی

But if you stay
I'll make you a day
Like no day has been
Or will be again
We'll sail the sun
We'll ride on the rain
We'll talk to the trees
We'll fly with the wind
پ.ن : اگر بمونی، اگر بمونی و فقط اگر بمونی. همین.

۹/۰۸/۱۳۸۸

silence

so I think silence, sometimes, may fill you up to write again, to stand again, to see life again and to make you feel 'stupid' again, again and again and again .... (sing it as a song of stupidity)

۹/۰۱/۱۳۸۸

آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

خیلی سخته که آدم اعتراف کنه که مطمئن از یک موضوعیه
من هم در کشاکش این اعتراف به خودم هستم
به احتمال زیاد زمان زیادی طول بکشه
اینجا مینویسم
خط و نشان

۸/۲۴/۱۳۸۸

مزاح

فقط جهت مزاح اول صبح و تذکر این نکته که مفهوم آزادی رو اینجور جاها میشه دید که تو یه کشور میشه شخص اول مملکتو مسخره کرد و ازش عروسک خنده دار ساخت اما تو یه مملکت دیگه شوخی و خنده و مسخره کردن با درجاتی به مراتب پایین تر از این کار در حد کاریکاتور روزنامه میتونه موجبات خطر واسه جون آدمی رو ایجاد کنه. به این میگن آزادی و نه هیچ چیز دیگه



سکوت دستهای من
سکوت لبهای من
و در نهایت
سکوت ذهنم
همه اینها نویدبخش کدام رویداد است که چنین ساکت و آرام در کمین است تا ......؟
.
..
...
.... و خداوندگار رحمی بفرماید

۸/۲۳/۱۳۸۸

ای بابااااااا چرا نمیشه هیچی نوشت؟

۸/۲۱/۱۳۸۸

من یه جووریم
من یکم حالم یه جوراییه
دیگه دلم نمی خواد اینطوری بنویسم... بی ساختار، بی موضوع، بی هیچی، فقط در لحظه نوشت یکم برام سخت شده، چون لحظه های پرباری برای نوشتن پیدا نمیکنم.
باید راه دیگه ای انتخاب کنم

۸/۱۹/۱۳۸۸

دیشب حسین آزاد شد
بعد 2 ماه انفرادی ...
دلم می خواد بپرم بغلش کنم و ببوسمش ... روم نمیشه
بیگانگی نگر که من و یار چون دو چشم ، همسایه ایم و خانه ی هم را ندیده ایم . ... دل به امید صدایی که مگر در تو رسد ، ناله ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد .

۸/۱۷/۱۳۸۸

دیدگاه

زندگی در کل وجود خودش (منظور در اصل وجودیشه) موجودیتی شیرین است. با اینکه ظرف وجودیه همه موجودات داخل اون قرار میگیره و شاید خیلی مفهوم عامی باشه که نشه بهش ویژگیه خاصی اطلاق کرد اما به نظر این جانب زندگی و زندگی کردن مقوله شیرینیه. یعنی شاید شیرینی هایی که داخلش ممکنه اتفاق بیافته بیشتر از غم هایی که محتملن هستش. این نظر منه. اینطور بگم که من تو این چند سالی که زندگی کردم و مسائل و مشکلات حالیم شده و تا حدودی قدرت درک و استنباط پیدا کردم به این نتیجه رسیدم که اگر بخوایم احتمال اتفاقای شیرین زندگی رو با احتمال اتفاقای غمگین اون مقایسه کنیم (مفهوم شیرین و مفهوم غمگین در معنای عام و کلی)، تو این مقایسه وزنه احتمالای شیرین می چربه به وزن احتمالای غمگین.
این موضوع رو شاید بشه یه مزیت یا فرصت در " زندگی کردن" دونست که آدمیزاد بتونه برای شیرین زندگی کردن ازش استفاده کنه.
حالا این وسط اگر یه موضوعی رو مطرح کنیم به اسم "بی توجهی انسانها به این موقعیت های شیرین زندگی"، اونوقت میشه گفت که یه دیدگاه تازه به زندگی میشه پیدا کرد و اون این دیدگاه هستش که زندگی تلخ و غم انگیزه (با همون مقایسه قبلی) ...
زندگی تلخ و غم انگیز رو میشه با حساب کتاب اعمال و رفتار انسانها (که میشه همون زندگی واقعی و حقیقت موجود) به راحتی دید. یعنی چیزی که الانه ما داریم میبینیم همون تجلی و نمود زندگی تلخ و غم انگیزه.
موضوعی که باعث شده این دیدگاه بوجود بیاد نشات میگیره از خود وجود آدمیزاد. از بی توجهی و غفلت و کم حواسی اون تو شناسایی این موقعیت ها. فرصت هایی که زندگی در بطن خودش و در اصل خودش داره و ما انسانها باید اونها را پیدا کنیم و به بهره برداری برسونیم. حالا اینکه نحوه بهره برداری ما از این فرصت ها چطور میتونه باشه همون موضوع اصلی فرق این دو تا دیدگاهه که چرا یه دیدگاه به زندگی مثبت نگاه میکنه و دیدگاه دیگه که واقعی تره دید منفی داره.

پ.ن : منبع این نوشته یه شخصیه که گفت این متن رو خیلی یهویی نوشته دوست هم نداره جایی به اسم اون پخش بشه. پس من از بردن اسمش معذورم. به نظر من دیدگاه جالبیه. من باهاش موافقم. دوست دارم نظرات بقیه رو هم بدونم
نوبهار است
گل به بار است
ابر چشمم
ژاله بار است ...

۸/۱۶/۱۳۸۸

سخت نگیرید به من ....
قبلا ها قلمم خوندنی تر بود ...
این دوران دوران کساد است

دنیای شیرینت

ریرا ریرااااااااا
هوای ان دارد تا که بخواند در این شب سیاه 
او نیست با خودش
او رفته با صدایش
اما خواندن نمی تواند ...

ما آدما خوشیم به یه چیزایی، یه چیزایی که باهاش زندگیمونو در ذهن خودمون شیرین میکنیم و یا آسونترش میکنیم برای گذروندن
یکی از این مواردی که خیلی از آدما برای کم کردن استرسای زندگی و یا هر کار دیگری که زندگی رو براشون قابل تحمل تر کنه، ازش استفاده میکنن موسیقیه ...
آه ... عجب موجودیتیه این موسیقی
عجب چیزیه ... وقتی شنیده می شه (البته امکان نواخته شدن  هم داره که ما از اون بهره ای نبردیم) آه .... میری به جایی که تو هستی و تو هستی و خودتو و دنیای شیرینت ...
دنیای شیرینت
وقتی دراز میکشی 
منظورم همون فاصله بین ایستادن کنار تخت تا دراز کشیدن روی اونه ( حالا تخت که میگم محل خواب منظورمه بیشتر چوم من خودم به شخصه دراز کشیدن رو زمین سفت رو بیشتر ترجیح میدم)
این فاصله ممکنه 10 تا 20 ثانیه طول بکشه ...
اینارو گفتم که دقیقا بدنین منظورم چیه
حالا هدف چیه از گفتن اینا
خواستم بگم من عاشق این 20 ثانیه های هر روزه زندگیم که تو این 20 ثانیه کل خستگیم در میره، کل خاطرات روزم میاد جلو چشمم، و تازه میفهمم که یه روز چجوری گذشته... خیلی ویژگی های خوبی داره برای من که شاید نتونم بنویسم اما در کل من عاشق همین 20 ثانیه ها زندگیمم.
البته بهتره که منتظرش نباشین تا مزش کنین چون اونوقته که اصلا مزه نمیده. این تجربه شخصیه هاااا. 

۸/۱۲/۱۳۸۸

نازک آرای تن ساقه گلی که به جانش کشتم
وبه جان دادمش آب
ای دریغا، به برم می شکند…

دست اوبردر،مي گويد با خود:

غم اين خفته چند 
خواب درچشم ترم مي شكند


پ.ن : به نظرم صدای ناب سهیل نفیسی و گیتار سولویی که میزنه به این واژه ها یه عظمت دوباره داده. 

کپی شده از ایمیلم

اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم... اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم... اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم... اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم. وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخش

هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن

دکتر شريعتي

۸/۱۰/۱۳۸۸

این روزها این شعرها

شاد باش ای عشق خوش سودای مااااااا
ای طبیب جمله لت های مااااااا
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو جالینوس و افلاطون ماااااااااا

ریرا ریرا هوای ان دارد تا که بخواند در این شب سیاه
او نیست با خودش او رفته با صدایش اما خواندن نمی تواند

اون دو تا مست چشات منو خوابم میکنه، ذره ذره اون نگات منو آبم میکنه

dance me to the end of love ... la la laa la la laa laa laaaaa laaaa


just walk away just say good bye, dont turn around now, you may see me cry


with or without you ... with or woyhout you ahaaaaaaaaaaa
I cant liveeeee, with or without you


در کناری از خانه من، اتاقی است سرد و آبی
تخت و گیتار کهنه من، عکس یک زن به دیواری
زنی زباروی و خندان، یار من بود او دورانی
کنون من ماندمو من، گیتاریو سیگار و تنهایی
عشق من رفت به تن خااااک ....


پ.ن : تمام این شعرا رو از حفظ نوشتم. این روزا این شعرا تو مخم رژه میرن. حالشو ببرین


 

۸/۰۹/۱۳۸۸

فهمیدم

آقایی که شما باشی
خانمی که شما باشی
راستشو بخوای
تازه
الان
بعد این یه سال (حدودا)
فهمیدم که چی شد که من و تو ما نشدیم
آره
گمونم ایندفعه فهمیدم
همونه که تو الانه با یکی دیگه ما شدی و من هنوز منم

اصلا

آقا جان هوا که بارونی میشه منم انگار پریود مغزی میشم
اصلا تعطیل میشم
اصلا ...خل میشم
اصلا همینه که هست
اصلا به شما ها چه؟
اصلا شما؟
اینجا چیکار داری؟
بگو ببینم
یالا
اعتراف کن

۸/۰۷/۱۳۸۸

تو بگو

تو خری و من خر تر ازتو
تو خلی و من خل تر از تو
تو عاشقی و من عاشق تر از تو
تو نمی فهمی و من نفهم تر ازتو

دهاااااااااااااااا
این همه خصوصیت خوب رو ما دو تا از کجا گیر آوردیم با هم؟
تو بگو

اندر فواید سوار شدن به مترو

پیش از انکه زهره را ببیند مثل این بود که اصلا چشم نداشت. زهره به او گفته بود که چشم های او عجیب در او اثر گذاشت، و او اول عاشق چشم های او شد، و بعد عاشق جاهای دیگر. رحمت به چشمهایش پس از این حرف های زهره طوری نگاه میکرد که انگار چشم های سبزش متعلق به یک آدم دیگر است، و یا اصلا متعلق به صورت آدم ها نیست، بلکه چیزی است عتیقه، که اول، در طول سی و چهار پنج سال سن، قدرش شناخته نشده و حالا به دست یک عتیقه شناس استاد کشف شده، راز و رمزش خوانده شده است، و اینک در جایی مثل صورت او، در موزه صورت او به تماشا گذاشته شده ....... و بعد ناگهان رحمت احساس کرد که دیگر عاشق زهره نیست ... 
بعد از عروسی چه گذشت - رضا براهنی

۸/۰۵/۱۳۸۸

احمق ها

بزارین که من دیگه داد نزنم
هوار نکشم
بیداد نکنم ....
ولی مگه میشه ؟
این روزها هر چی بیشتر که میگذره به ضعف سیستم آموزشی، ضعف استاد ها و ضعف هر چیزی که مربوط به درس خوندن تو این مملکت میشه، پی میبرم.  بیشتر از همه دلم هم برای خودم میسوزه ، اعصابم به هم میریزه. آخه چرا یه استاد توی دانشگاه اول این مملکت اینقد باید احمق باشه، اینقد ؟؟؟؟
مردک الاغ ... هر چی فحش بدم بهشون کمشونه. احمقا احمقا احمقا

۸/۰۳/۱۳۸۸

اسمتو بهم بگو

میشه اسمتو بهم بگی؟
میشه منو از خماری در بیاری؟
میشه ؟
بچه که بودم خیلی گیر میدادم که یه کاری انجام بشه. هر کاری. گیر میدادم تا یه چیزی انجام بشه، یا یه چیزیو بفهمم، یه حرفی که به من گفته نمیشد یا هر چیزه دیگه ای تو این موضوعات ...
تا همین آخریا هم این اخلاقو داشتم. هنوزم گاهی وقتا این اخلاقم گل میکنه. اما ....
واقعا بزرگتر شدم خودم حس کردم بهتره گیر ندم... گیر ندم تا بهم گیر ندن. واسه همینه که یواش یواش آدم ساکتی شدم. البته به نظر خودم


۸/۰۲/۱۳۸۸

داشتم فکر میکردم کاش بشه یه جایی برم چند وقت خوش بگذرونم.... ایتالیا ، رم، ونیز، سیسیل ... فیلمی به اسم آبی بود با بازی ژان رنو
خیلی دوسش داشتم
تو سیسیل بود
آره
شاید برم ایتالیا

چه کنم؟

در اوج بی برنامگی نظمی موجود است و در اوج نظم بی قاعدگی
در اوج اینکه دچار یه زندگی کاملا روتین و منظم شدی و هر روزت مث روز دیگته، هر روز صبح از خواب بیدار شدن و رفتن سره کار و 2-3 روز دانشگاه رفتن و فقط به حرف اساتید محترم گوش دادن و ترجمه چند صفحه ای از هر چرندی که اونا به خوردت میدن و چند تا کاره معمول دیگه که هر روز انجام میدی ... در اوج همین چیزا، وقتی یکم بیشتر خیره میشی به زندگیت، بیشتر فک میکنی به کارایی که داری انجام میدی و کلاهتو پیش خودت قاضی میکنی ....
اونوقته که حالت خراب میشه، ذهنت پریشون میشه، از خودت متنفر میشی و فحش میدی به خودت ...
آره ... 
زندگی، زندگی و زندگی به همین مزخرفی داره میگذره و سن تو داره کنتور میندازه و تو همون جایی هستی که دیروز بودی و حتی روزهای قبل ترت هم بودی و هنوز همون آدم دیروزی ...
هنوز هم احساساتت عین دیروزه، یه جور غمگینی، یه جور شادی، یه جور عصبانی، یه جور خوشحال، یه جور عاشق میشی و یه جور دل میکنی ... چقد بد
خلاصه اینکه :
دچار سیکل تکرار نامهربون زندگیه کارمندی و دانشجویی و بی خودی شدم که داره جونمو میگیره و عذاب میده.
چه کنم؟

۷/۲۹/۱۳۸۸

دلمان می گوید :
... اوووف
دلمان می گوید : 
خسته شدیم
دلمان می گوید : 
تف
دلمان می گوید : 
ای نامرد
دلمان می گوید :
بی خیال
.
.
.
.
 کلا ...خل شدم  ... بوشو می شنفم

۷/۲۶/۱۳۸۸

just walk away

راه برو و سوت بزنو و با خودت بخند
به ت.خ.مای قشنگتم نگیر که زندگی داره زرتی زرتی از کفت میره ...
آه از دست این زندگانیه ما ...
بگیر و ببندی داره این زندگیه ماهاااااا...... 
یه روز خوب، یه روز بد .. اصلا بگو یه ذره توش روالی و قاعده ای دیده میشه؟ نه والااااا
هیچی دیگه . همین. مفت و مفت و مفت داریم زندگیرو به گ.ا میدیمو و نمیفهمیمو و همین که سنمون زد بالای 35-40 اونوقته که یه روز به خودت میای و میگی : تف
تف به این زندگی نکبتیت که تاحالا هم تو هم اون همدیگرو به گ.ای عظما دادینو و هر جفتتونم هنوز به ارگاسم نرسیدین. خاک عالم ...
همینه دیگه
اینم شده زندگانی ما

( خاطرات یک انسان )

۷/۲۵/۱۳۸۸

دلم پر بود

به جونه شما نباشع به جونه خودمم نباشه، به جونه یه بنده خدایی ... اونروز سر کلاس جناب آقای استادو زدم چنان knock out کردم که بیا و ببین. آقای استاد آنچنان که خودم دیدم و دوستان گفتند بغض دار و حزن انگیز و دپرس به سمت منزل روان گردیدند و من ....
و من شاد از  اینکه پوزه استاد خود را به خاک مالیدم ....
حالا بعد چند روز .... دلم سوخت اندر احوالت گندی که بنده بهش وارد نموده بودم
استاد ارجمند مرا ببخش ... دلم سوخت برایت
دلم از جایی پر بود ...
هر چی تو کارشناسی بچه با ادبی بودم، اینجا دارم گندشو در میارم (به دل نگیرین)

۷/۱۵/۱۳۸۸

احساسات آدمیزاد چیزه عجیبیه
یعنی بسته به شرایط واکنش های عجیب غریبی نشون میده از خودش
تو یه روز دیوانه وار دچار احساساتی و یه روز مث سنگ حتی به خودت هم توجه نداری
جالبه که یه همچین ادمایی تو جلب احساسات دیگران موفقترن و تو شکستن دل اونا هم خوب نتیجتا...
یه روزایی ...
بماند بعدا تکمیل میکنم

۷/۱۴/۱۳۸۸

غزل ناتمام

به هر تار ِ جان‌ام صد آواز هست.
دريغا که دستي به مضراب نيست.
چو رويا به حسرت گذشتم، که شب

فروخفت و با کس سر ِ خواب نیست.
 

ا.شاملو

۷/۱۲/۱۳۸۸

Bitter moon

days after days
nights after nights
and all these rules are the same
love after love
woman after woman
and always there is something
whispering in your mind
you are not the guy you are
-----------------------------------------
پ.ن : Bitter moon اثری زیبا از رومن پولانسکی رو به تازگی دیدم و خوشحالم که حداقل نمردم و دیدم 
دیدم که زنها حتی میتونن دوست داشته باشن در اوج نفرت و میتونن متنفر باشن در کنار دوست داشتن

۷/۱۱/۱۳۸۸

تنهايي

گيتار و سيگار و تنهايي ...
حالا كه خوبه همه چيز
حالا كه شايد خوبته همه چيز
حالا كه گمونم خوبه دنيا
حالا دوس ندارم حس لعنتيه و شيرين و خوبه تنهايي بياد سراغم
ميفهمي؟
حالا نه !!!!
خدا كنه بفهمي
خدا كنه دست از سرم برداري

۷/۰۵/۱۳۸۸

همه چی آرومه

همه چی آرومه
من چقد خوشحالم
پیشم هستی حالا ...
همه چی آرومه، غصه ها خوابیدن
من چقد خوشحالم

۷/۰۴/۱۳۸۸

...

آآآآآآم.....
اوووووم م م م م م م 
نچ
عاشق شدم باز ... رفت پی کارش

۷/۰۲/۱۳۸۸

دلم گرفته

به دادم برس ای اشک

دلم خیلی گرفته

نگو از دوریه کی

نپرس از چی گرفته ...

پ.ن : یه وقتایی یه آهنگایی، یه ساعتایی از روز .... آدمو میبره به فضااااااااااا

۶/۳۱/۱۳۸۸

آخ

Lift me like an olive branch and be my homeward dove
Dance me to the end of love
خب خب خب
شادی یا غمگین، خندون یا گریون، فرقی به حالت نداره، چون نه تو میدونی که چی به سرت داره میاد نه کسه دیگه
خندونی یا گریون بازم فرقی نمیکنه برات
چون گریه و خنده واسه آدمی مث تو فرقی نداره
-----------------------------------------------
هرم گرمای شبای تابستون و رویای قشنگش
خوشیای بودن تو دنیات
خوشیای بودن تو دنیام
اما زود میگذره این روزاااااا
خودم میدونم
بازم پاییز میشه و من میدونم که همه این رویا مث یه باد خنک صبح پاییزی زوده زود میره
خیلی خیلی خیلی زود
بازم یه روز صبح پاییز از خواب پا میشم و باز هم "تنهااااام "

۶/۲۳/۱۳۸۸

نقطه

این روزها نیستم .... مشغله کمی زیاد شده ... اما مثل قبل که تحمل میکردم و بودم، این روزها دیگر نیستم ...... نقطه های انتهای جمله ام زیاد شده
نشانه های کوچک نبودن من
کتاب خواندن هایم عاشقانه نیست
دوست داشتن هایم دوست داشتن نیست
زندگی هم حتی زندگی نیست
رفت و آمد و زندگی که دیگر زندگی نیست ....
و باز هم نقطه های فراوان ......

۶/۲۱/۱۳۸۸

عشقم عشقای قدیم

عشق هم عشق های قدیمی ... 
قدیمی که میگم نه 30-40 سال پیشا
3-4 سال پیش منظورمه
حداقل پول موبایلت که زیاد میومود میدونستی رفته سر عشق و عاشقی و حرفای احساسی که حداقلش این بود که یه حالی بهت میداد، نه اینکه هر چی داریو بدی پول موبایل سر لاس خشکه....
والا
عشقم عشقای قدیم...

مغز تعطیل است

آقایان و خانم ها
امتحان دارم ... 
وقتی 2 ماه یهو عقب می افتی از زندگی و همه چیز از ذهنت پاک میشه ... سر امتحان هم اسم خودت یادت میره
امروز امتحان دومم بود، هر چی فکر کردم اسمم یادم بیاد بالای برگه امتحانم بنویسم ... 5 دیقه تموم داشتم فکر میکردم. میدونستم اولش میم داره اما یادم نمیومد. فکرشو بکن
به ... رفته مغزم

۶/۱۷/۱۳۸۸

روح

و بدین سان آدمیزاد به غلط کردن می افتد
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید، تو روحتون حتی اگه بهش اعتقاد ندارین

۶/۱۵/۱۳۸۸

این روزها

just close my eyes and I touch love 

این روزها بغیر از کار پرحجم خسته کننده که دیگه داره اعصابمو به ... میده
و این روزها بجز استرس امتحانا و مقاله ها و پروژه هایی که توی این تابستون به خاطر عقب افتادن امتحانا باید میدادمو ندادم
و این روزها بغیر از تماشای فیلم از هر ژانری که فکرشو بکنی و گوش دادن به موسیقی اونم از هر سبکی که فکرشو بکنی
و این روزها بغیر از سر و کله زدن با خودم واسه گرفتن یه تصمیم درست واسه زندگیم که تازه هنوز نمیدونم ازش چی می خوام و چی نمی خوام ...
هیچ کاره دیگه ای ندارم. به همین سادگی

۶/۱۳/۱۳۸۸

بدم میاد

چی بگم ...
خالی ام
بدم میاد وقتی یه نفر یه نفر دیگرو الکی بدنام میکنه... بهش توهین میکنه و یا هر چیه دیگه
بدم میاد

۶/۱۰/۱۳۸۸

بی ارزش

وقتی میگم زن جماعت ارزششو نداره ... حتی گاهی وقتا خودمم میزنم زیر این حرفمو بهش توجه نمیکنم. 
گند بزنن
هیچ زنی ارزششو نداره
عصبانی هم نیستم که بخوام احساسی حرف زده باشم. کاملا آرومم. (چه جالب!)

۶/۰۹/۱۳۸۸

سیاه

خدا کنه حس گناه نگیره تورو
اونوقت خوابی یا بیدار فرق نداره برات
اونوقت سگترین سگ دنیایی
حالا که ....
دلم پر از آه نکشیدس
پر از کاش های نگفته
و دلم شاید خونه ... شایدم بدتر
خیلی خیلی سیاه شدم
از روشن ترین ها رسیدم به اینجا
خاطراتم پرواز میکنن، جلوی چشمام و من ... در رویای سیاهم حیرونم


۶/۰۷/۱۳۸۸

بادکنک

هر روز و هر روز بیشتر می شه ... باد میکنه، گنده و گنده تر
.
..
...
.....
.......
.........
.............
.................
......................
..........................
...............................
......................................

3 تا پ.ن

جور دیگه بودن، تازه بودن، فرق داشتن 
اینها رو میشه تو زندگی خودت داشته باشی
و چه خوبه که اگر باشن
تنها سئوالی که باقی میمونه ؟ : چطور میشه اینطور بود؟
چه چیز باید عوض بش؟

پ.ن : خودمم از اینی که نوشتم خوشم نیومد، اما خب حقیقتیه که این یکی دو ساله اخیر کاملا باهاش دست به گریبانم
پ.ن : ننوشتم دلم می خواد یا ننوشتم کاش که ..... چون تو اونحالت این خواسته ام شکل آرزو به خودش میگیره. اینطوری بیشتر شبیه یه دستور و برنامه اس.
پ.ن : دیگه حرفی نیست

۶/۰۵/۱۳۸۸

ساده

یه وقتایی یه چیزای ساده اینقد بهت مزه میده که خودتم نمیدونی با اون همه حال مبسوطی که داری میبری چطور کیف کنی، اصلا حساب کتابش از دستت میره بیرون.
یه چیزای ساده که ... ولش کن مزش میره
تنهایی خوبه برای من حداقل. واسه بقیه رو نمیدونم.

احمقانه ها

نشستم تو سایت دانشکده، به دنبال مقاله ...
فکرشو بکن
یکی پشت سرم داره از اپلای کردن حرف میزنه.
با خودم میگم : چقدر و چقدر و چقدر ماها بدبختیم که واسه تحصیل کردن تو یه جایی بهتر خواب و رویا ببینیم.
واقعا شده مث خواب و رویاااااااااا

۶/۰۴/۱۳۸۸

خدا وجود دارد؟؟؟؟؟


یکی از آقای کوینر پرسید : خدایی وجود دارد یا نه؟

آقای کوینر گفت :

به تو توصیه میکنم در این باب تامل کن که آیا رفتارت با دانستن جواب این سئوال تغییر خواهد کرد یا نه؟ اگر تغییر نکرد این پرسش خود به خود منتفی است. اگر تغییر کرد دست کم می توانم کمک ات کنم و به تو بگویم : تو دیگر تصمیم خودت را گرفته ای، تو به یک خدا احتیاج داری.

فیل - داستانک های فلسفی برتولت برشت

بزغاله

سلام
اووووم ... اومدم بگم خستم، دیدم نه، خسته نیستم. یکم کار زیاده فقط، هنوز خسته نیستم. یه جوراییم، م خوبه هم معمولی، بد نیست. 
چند روز پیشاااااا یه فول آلبوم ابی گیرم اومد با چند تا کنسرت. چقد باحاله کنسرتاش. مست که میکنه ابی باحال میخونه هاااا!!!!
بزغاله رفته تو مخم درم نمیاد. دوسش دارم. عسیسم

۶/۰۳/۱۳۸۸

متفاوت

خدا عجب ... اوووم ، نمیدونم چی بگم؟؟؟ عجب چیز؟ موجود؟ آدم؟ خدا؟ ..... چه سخته
بگذریم
خدا خیلی خفنه
به آدما همه جور حس و حالی داده ... هر آدمی میتونه هر لحظه که دلش می خواد هر حسی داشته باشه. خیلی باحاله.
یه وقت شادی یه وقت غمگین. یه وقت میخوش، یه وقت له، یه وقت گوزپیچ، یه وقت تو اوج، یه وقت مسلمون، یه وقت کافر ...
خیلی حال میکنم
اینروزا جو خدا گرفته منو.... مث پارسال که گرفته بود. پارسالم جو گرفت منو، امسال هم گرفته. یه ماه می خوام مسلمون بشم.
خدا وکیلی بعضی وقتا نماز خوندن جواب میده، آروم میکنه آدمو. من همیشه امتحان نکردم، اما فعلا داره گاهی جواب میده ...
خیلی دارم میترکونم. نه؟!!!!!!!!1
اما بخدا گاهی جواب میده. کنار بقیه اون چیزایی که گاهی دیگه جواب میده، اینم بعضی وقتا جواب میده.
دینگ

بی نام

اه . گه گیجه (بخونینی گوگیجه ) گرفتم. با این جلسات بی خود
خسته ام اما حالم خوبه. خیالم راحته واسه اینکه الان راحت تر میتونم به دوست داشتنش فکر کنم.
دلم می خواد واسه افطار یه جایی برم تنهایی افطار کنم ... کجا برم؟ نمیدونم
دلم می خواد ... این روزا چقد دلم می خواد ... همه چی می خوام
ولی ... اعتراف کنم، هنوز ته دلم یه ترسی هست. یه ترسی از اون ماجرا که نکنه یه وقت یخمو بگیره... خدا کنه نگیره. خدا کنه.
کجا برم افطار تنهایی؟

دلم

آخه ، دلم می خواد یکم حرف بزنم ...
میدونی چیه؟ دلم سفر می خواد. یه سفر طولانی به یه جای قشنگ ( هر جااا) ... یه جایی که مثلا بشه پیاده رفت، بعد مثلا بشه یه جای اونجا کیسه خوابتو باز کنی همونجا بگیری بخوابی، دلت هر چی می خواد بتونی بخوری، ببینی، بشنوی ... 
یه دریا داشته باشه که صبحا با باد یخی که از سمتش میاد از خواب پاشی ...
بعد دیگه اینکه .... خندم میگیره. همه اینا که گفتم عینه این کتاب داستانا داره میشه، میری یه جای قشنگ کیف و حال و عشق و مستی. اما خب ما الان داریم رو زمین زندگی میکنیم.... میدونی که!!!! بیخیال
دلم می خواد حرف بزنم، از اینده بگم، از گذشته بگم، یکم گریه کنم، یه بغلی باشه برم توش جا خوش کنم ... اما چه فایده. همه از ما بغل می خوان، کسی بغلشو بهمون نمیده.
چرا همه از من بغل می خوان؟
دلم می خواد یکی باشه باهام حرف بزنه، نصیحتم کنه، تنبیه ام کنه ... اوووم
دلم کلی چیز می خواد ... 
ای باباااااا. دلم پوکید

زبیده

از آنجا، پس از شش روز و هفت شب طی طریق، انسان به شهر "زبیده" میرسد که به تمامی سپید است و رو به مهتاب کرده، خیابانهایش چون کلافی بر گرد خود می چرخند. می گویند شهر چنین بنا شد : مردانی از ملل متفاوت همه یک خواب دیدند، زنی را دیدند که در نهایت شب در شهر گمنامی می دوید، با گیسوان بلندش آویزان به پشت، و پشتش عریان بود. خواب دیدند که او را دنبال میکنند. در گیر و دار گریز هر یک زن را گم کرد. در پس رویا، همه به جستجوی آن شهر رفتند، اما یکدیگر را یافتند، عزم کردند شهری چون شهر رویاهایشان برپا دارند.
هر یک سعی کرد همان خیابانهایی را بسازد که بهنگام دویدن از پی زن از آنها گذشته بود و دستور داد، بر خلاف شهری که در خواب دیده بود، در نقطه ای که رد پای زن را در حال فرار گم کرده بود، فضا و دیوارها را چنان بسازند که او دیگر نتواند بگریزد.

این بود شهر زبیده که مردان زندگی در آن را برگزیدند، در انتظار آنکه شبی صحنه رویا دیگربار تکرار شود. اما دیگر هیچیک از آنان، نه به خواب و نه به بیداری هرگز آن زن را ندید. خیابانهای شهر، معابری بود که آنان هر روز می پیمودند تا به سر کارشان روند و دیگر هیچ رابطه ای با مسیر گریز زن در خوابشان نداشت، که از مدتها قبل یادش نیز دیگر از خاطرشان پاک شده بود.

پس، مردان دیگری از راه رسیدند، از کشورهایی دیگر، و همه همان خواب را دیده بودند، اینان نیز در شهر زبیده چیزی را باز می شناختند که به کوچه های خواب و خیالشان شبیه بود، و طاقیهای کنار خیابانها و پله های شهر را جابجا می کردند تا بیشتر به مسیر زنی که در پی اش بودند مانند شود، تا دیگر برای زن در نقطه ای که از نظرشان محو شده بود، راه گریز باقی نماند.

تازه واردین به شهر نمی فهمیدند چه چیز مردم را به زبیده کشانیده بود، به این شهر زشت، به این دام...


برگرفته شده ازکتاب "شهرهای نامرئی" نوشته ایتالو کالوینو

وقتی کوسه آدم میشود

دختر كوچولوي صاحبخانه از اقاي "كي " پرسيد:

اگر كوسه ها ادم بودند با ماهي هاي كوچولو مهربانتر ميشدند؟

اقاي كي گفت:البته !اگر كوسه ها ادم بود ند

توي دريا براي ماهيهاجعبه هاي محكمي ميساختند

همه جور خوراكي توي ان ميگذاشتند

مواظب بود ند كه هميشه پر اب باشد

هواي بهداشت ماهي هاي كوچولو را هم داشتند

براي انكه هيچوقت دل ماهي كوچولو نگيرد

گاهگاه مهماني هاي بزگ بر پا ميكردند

چون كه

گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است

براي ماهي ها مدرسه ميساختند

وبه انها ياد ميدادند

كه چه جوري به طرف دهان كوسه شنا كنند

درس اصلي ماهيها اخلاق بود

به انها مي قبولاند ند

كه زيبا ترين و باشكوه ترين كار براي يك ماهي اين است

كه خودش را در نهايت خوشوقتي تقد يم يك كوسه كند

به ماهي كوچولو ياد ميداد ند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند

وچه جوري خود را براي يك اينده زيبا مهيا كنند

اينده يي كه فقط از راه اطاعت به دست مياييد

اگر كوسه ها ادم بودند

در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت

از دندان كوسه تصاوير زيبا ورنگارنگي مي كشيدند

ته دريا نمايشنامه ييروي صحنه مياوردند كه در ان ماهي كوچولو هاي قهرمان

شاد وشنگول به دهان كوسه ها شير جه ميرفتند

همراه نمايش اهنگهاي محسور كننده يي هم مينواختند كه بي اختيار

ماهيهاي كوچولو را به طرف دهان كوسه ها ميكشاند

در انجا بي ترديد آیینی هم وجود داشت

كه به ماهيها مي آموخت

"زندگي واقعي در شكم كوسه ها آغاز ميشود"

"برتولت برشت"

۶/۰۲/۱۳۸۸

یک بوسه

یک بوسه .... همین
میبینی و میدونی که چه دنیاییه ... یک بوسه
ترسم رو میزارم کنار ...
این ترس بد چیزیه ... از همه زندگی میندازه آدمو ... امروز که داشتم حرف میزدم یه چیزی اومد به ذهنم، یعنی الهام شد بهم در حین حرف زدن. این بهم الهام شد که منطقی بودن، یا بهتره بگم فکر کردن قبل از حرف زدن خیلی میتونه توی میزان ترسی که ممکنه موقع ارتباط برقرار کردن بوجود بیاد تاثیر بذاره... یعنی اگه درست حرف بزنی (از قبل بهش فکر کرده باشی) دیگه بعدا استرس یا ترسی بوجودت راه پیدا نمیکنه... این الهام خوبی بود ، البته یکم دیر بودااااااااا (میدونم که یکم خنگم) ، اما خب ماهی رو هر وقت از آب بگیری میمیره دیگه.
خلاصه اینکه اولین بوسه عچقم رو ازش امشب گرفتم، خوشحالم که بهم اعتماد کرد، هیچوقت بوسه هایی که تا حالا تو عمرم از بقیه گرفتم اینقدر برام ارزشمند نبوده..... ارزشمند و شیرین، هر چقدرهم که کوتاه بوده باشه ...
دوستش دارم ... عچقم

پ.ن : بام همیشه واسم یه دنیای دیگه بوده، همیشه. امشبم یه دنیای دیگه بود... هاااااااااااااااااااااااااااااا. بام رو دوست دارم. اونم عچقمه
ها ها ها هاااااااااااا
بریم دبی؟ میریم دبی ....
هاااااااا

بی خیال

باهاااااااااا
دیشب 2232 تو رختخوابم چرخیدم و از این پهلو به اون یکی شدم و دریغ ........ دریغ از یه جو خواب که بیاد سر چشم منه بنده خدا که دیشب اتفاقا داشتم واسه 1 دیقه خواب له له میزدم.
هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای زمونه
همچی همچی داره باورم میشه که خیلی بیخود دارم زندگی رو میگذرونم ... تا حالا همش با خودم میگفتم نه... تو جوونی، کار میکنی، درس میخونی، دوست دخترتو داری، دوسش داری و از این جفنگیات.... 
اما حالا ؟!!؟!؟!؟!؟! 
وضع خرابتر از اونیه که گمون میکردم. خیلی خیلی خیلی ساده تر و مسخره تر و به همین اندازه بی فایده تر . زندگیمو میگماااااا
دلم می خواد خوشگل بشه زندگیم که حال کنم با ثانیه به ثانیش.... اما خب ، هیچی  !!
بی خیال

۶/۰۱/۱۳۸۸

اسمش هست بی موضوع

هاااااااااااااااااااااا
بعد چند وقت که اینجا رو ساختیم تازه اومدیم خط خطیش کنیم
هاااااااااااااااااااااا
وقتی میترسی یه کاری میکنی کسی نفهمه ترسیدی . . . زشتی خودتو خوشگل میکنی، نمیفهمی خودتو به دانشمندی میزنی و از این بازیا .
وقتی هم که بازی میکنی ، چی داره؟ اشکنک داره. امروزم ما سر یه بازی بودیم، اشکنک داشت. سوتی گرفتیم از هم بازیمون.
کون لقش بابا ...
کونم سوخته هااااااا، دروغ چرا؟ اما میدونم کون اونم سوخت. الان همش تو این فکرم چجوری حال بگیرم، اما خودمم میدونم یادم میره حال گیری از این ایکبیری . با اون دماغش، صورت سیاه سوختش، با اون رقص سالسای بیخودش که نه من بلد بودم نه اون بعد هی میگفت بلد نیستی، اینجوری برقص اونجوری برقص. مسخره
گاو
کونم سوخته دیگه باید یکم فحش بدم..... خودمم میدونم اگرم میشد آخرش هیچی نمیشدا ... اما خب بدجور تا کرد، کونم سوخت در کل.
کون لق کونم...
آقا ما یکم احتیاج به عشق و عاشقی داریم از نوع تر و تمیزش با تمام امکانات .... میدونی که؟!
فعلا... مادر جان غر میزنند بعد 10 ساعت کار که برمیگردی ... ای بابا زندگی ما هم شده این.
بیخیال