۱۰/۱۰/۱۳۸۸

جمیعا علیکم 
البته سلام
ولله که مارا حال و هوا بس سرد و ناخوش و ابری است
اینجا در مرکز چنان باد سوزکی نمناک میوزد که بیا و ببین و هیچ مگو
امروز در مغز ما نیز چنان بادسوزکی نمانک می وزد که نگو و نپرس
امروز کلا در احوالات ما کمی نم کشیده شده بالا و چنان تر گشته از خیال غم تنهایی و نبود او ....
آه ای گلادیاتورهای پارک وی ... آه
امان از دستت
خلاصه داد و فقان یا فغان یا هر چه که ای خلق مفلوک و مشکوک و غم اندود و سیاه پوشیده بر تن جامه و سفید بر تن کفن و ای عقل خود داده بر باد که اینک هر چه میکشیم از اوست ... ای مقام ای ...
آقا جان 
آقا جان
آقا جان مرا میبینی در این گوشه انده و حسرت و پشت یک صفحه سفید پر از نوشته های گونهگون که مارا چه شدست و چه شد و چه شده بود .... کیست و کوست و او چیست که بگوید از آینده ناپریشان سیمای قد برافراشته پس ابرهای بلند سیاه مرکز این خاک که نه تو بینی و نه من بینم نه هیچ ننه قمر ...ولله که آقا جان مرا ببین و مرا ببر و مرا گوری کن عمیق در خاک که ....... همین مرا بس

پ.ن : ننوشتن غم بزرگی است، نوشتن درد بزرگتر
همین مرا بس

۱۰/۰۹/۱۳۸۸

این روزها را به خاطر میسپارم

این روزها را به یاد می سپارم
این روزهای هم زشت و هم زیبا
انگار تاریخ همان تاریخ است
همان تکرار
همان ....
این روزها را به خاطر می سپارم که مردمم، خودم می ترسیم
این روزها را که ذلهره لحظه به لحظه در جانمام است را به یاد می سپارم
این خاطرات را جایی خواهم نوشت تا به آیندگان بسپارم شاید باز تاریخ این ملک تکرار نشود
شاید سرنوشتی جدید بر سر راه این خاک قرار گیرد
این روزها را به یاد می سپارم چه با خوشی و چه با ناخوشی
این روزها که هم سن و سالهای من میمیرند
این روزها که مادرم در تنهایی خود خون گریه میکند
این روزها که خواهرم از اوج نفرت درون خود گریه میکند
این روزها که من، .... ، این روزها که من می گریم
این روزها نیز مرا، مادرم را، خواهرم را، برادرم را به یاد خواهند سپرد
همه ما همدیگر را به یاد خواهیم سپرد
روزگار غریبی است ...

۹/۲۵/۱۳۸۸

قربان سرت شوم ای کفتر کاکل بسر ... وای وای
امروزه روز میبینینم که تاریخ باز هم در حال تکراره... باز هم و این جبر تکرر تاریخ که گریبانگیره ماست همچنان ادامه داره و تکرار میشه. مثل هر روز و هر شب ما
موضوع تکراریه تاریخ این روزهای ما رو همه میدونن و همه بنا به فطرت ایرانی بودنشون دذرک میکنن
به قول معروف : این هم بگذرد ... و واقعا هم میگذره، دیر یا زود، مهم اینه که خواهد گذشت
دوستی گفت باید خارق عادت باشیم، نو و جدید، فراتر و متفاوت تر از اونچه که تاریخ در حافظه خودش داره
پرسیدم چطور؟ تمام فکرها و اندیشه ها و نظرات ما ریشه در تاریخ داره، آموخت های ما ریشه در تاریخ داره، راه حل چیست؟
گفت : پاک کردن حافظه
گفتم : پس به زودی بمب اتمی بر روی سرمان خواهیم دید، سرگردان به دنبال پاک کردن حافظه ما

پ.ن : من واقعا به ژاپنی ها قبطه می خورم. شانس اونها برای تغییر کلی نژآدشون و ساختن نژادی برتر رو تو قرن اخیر به نظرم مثل یه معجزه براشون میشه در نظر گرفت

۹/۲۱/۱۳۸۸

غمگینی ما انگار که نقش قالی است و همان ماجرای پا خوردن قالی و دوام و عمر هم برای ان صادق است ...
اما ... لحظه هایی هست که حتما انسان در اون لحظه احساس غم نمیکنه. حتما این لحظه وجود داره. من مطمئنم چون برام پیش اومده. پس وجود داره که پیش اومده.
دوست دارم که یادم نره که یه همچین لحظه هایی هست، دوست دارم که یادم نره که باید دنبالشون بگردم، دوست دارم به همه یادآوری کنم که دنبالش برای خودشون بگردن
دوست دارم و دوست دارم و باز هم دوست دارم که همش به این موضوع فکر کنم
به لحظه های شاد زندگی
لحظه های لذت بخش
اینکه این لحظه ها چطور بوجود میاد رو تو زندگیه خودمون باید تحلیل کنیم، دنبالشون بگردیم و منتظرشون باشیم...
اونوقت می فهمیم علت هاشون چیه، با چه چیزی بوجود میان؟ کی و چه وقت؟ چطور؟
اونوقته که دونستن همین موضوع که میتونیم واسه خودمون لحظه های شاد ایجاد کنیم باعث شادی مضاعف خودمون میشه. من مطمئنم

۹/۱۱/۱۳۸۸

اگر بمانی

But if you stay
I'll make you a day
Like no day has been
Or will be again
We'll sail the sun
We'll ride on the rain
We'll talk to the trees
We'll fly with the wind
پ.ن : اگر بمونی، اگر بمونی و فقط اگر بمونی. همین.