۸/۰۹/۱۳۸۸

فهمیدم

آقایی که شما باشی
خانمی که شما باشی
راستشو بخوای
تازه
الان
بعد این یه سال (حدودا)
فهمیدم که چی شد که من و تو ما نشدیم
آره
گمونم ایندفعه فهمیدم
همونه که تو الانه با یکی دیگه ما شدی و من هنوز منم

اصلا

آقا جان هوا که بارونی میشه منم انگار پریود مغزی میشم
اصلا تعطیل میشم
اصلا ...خل میشم
اصلا همینه که هست
اصلا به شما ها چه؟
اصلا شما؟
اینجا چیکار داری؟
بگو ببینم
یالا
اعتراف کن

۸/۰۷/۱۳۸۸

تو بگو

تو خری و من خر تر ازتو
تو خلی و من خل تر از تو
تو عاشقی و من عاشق تر از تو
تو نمی فهمی و من نفهم تر ازتو

دهاااااااااااااااا
این همه خصوصیت خوب رو ما دو تا از کجا گیر آوردیم با هم؟
تو بگو

اندر فواید سوار شدن به مترو

پیش از انکه زهره را ببیند مثل این بود که اصلا چشم نداشت. زهره به او گفته بود که چشم های او عجیب در او اثر گذاشت، و او اول عاشق چشم های او شد، و بعد عاشق جاهای دیگر. رحمت به چشمهایش پس از این حرف های زهره طوری نگاه میکرد که انگار چشم های سبزش متعلق به یک آدم دیگر است، و یا اصلا متعلق به صورت آدم ها نیست، بلکه چیزی است عتیقه، که اول، در طول سی و چهار پنج سال سن، قدرش شناخته نشده و حالا به دست یک عتیقه شناس استاد کشف شده، راز و رمزش خوانده شده است، و اینک در جایی مثل صورت او، در موزه صورت او به تماشا گذاشته شده ....... و بعد ناگهان رحمت احساس کرد که دیگر عاشق زهره نیست ... 
بعد از عروسی چه گذشت - رضا براهنی

۸/۰۵/۱۳۸۸

احمق ها

بزارین که من دیگه داد نزنم
هوار نکشم
بیداد نکنم ....
ولی مگه میشه ؟
این روزها هر چی بیشتر که میگذره به ضعف سیستم آموزشی، ضعف استاد ها و ضعف هر چیزی که مربوط به درس خوندن تو این مملکت میشه، پی میبرم.  بیشتر از همه دلم هم برای خودم میسوزه ، اعصابم به هم میریزه. آخه چرا یه استاد توی دانشگاه اول این مملکت اینقد باید احمق باشه، اینقد ؟؟؟؟
مردک الاغ ... هر چی فحش بدم بهشون کمشونه. احمقا احمقا احمقا

۸/۰۳/۱۳۸۸

اسمتو بهم بگو

میشه اسمتو بهم بگی؟
میشه منو از خماری در بیاری؟
میشه ؟
بچه که بودم خیلی گیر میدادم که یه کاری انجام بشه. هر کاری. گیر میدادم تا یه چیزی انجام بشه، یا یه چیزیو بفهمم، یه حرفی که به من گفته نمیشد یا هر چیزه دیگه ای تو این موضوعات ...
تا همین آخریا هم این اخلاقو داشتم. هنوزم گاهی وقتا این اخلاقم گل میکنه. اما ....
واقعا بزرگتر شدم خودم حس کردم بهتره گیر ندم... گیر ندم تا بهم گیر ندن. واسه همینه که یواش یواش آدم ساکتی شدم. البته به نظر خودم


۸/۰۲/۱۳۸۸

داشتم فکر میکردم کاش بشه یه جایی برم چند وقت خوش بگذرونم.... ایتالیا ، رم، ونیز، سیسیل ... فیلمی به اسم آبی بود با بازی ژان رنو
خیلی دوسش داشتم
تو سیسیل بود
آره
شاید برم ایتالیا

چه کنم؟

در اوج بی برنامگی نظمی موجود است و در اوج نظم بی قاعدگی
در اوج اینکه دچار یه زندگی کاملا روتین و منظم شدی و هر روزت مث روز دیگته، هر روز صبح از خواب بیدار شدن و رفتن سره کار و 2-3 روز دانشگاه رفتن و فقط به حرف اساتید محترم گوش دادن و ترجمه چند صفحه ای از هر چرندی که اونا به خوردت میدن و چند تا کاره معمول دیگه که هر روز انجام میدی ... در اوج همین چیزا، وقتی یکم بیشتر خیره میشی به زندگیت، بیشتر فک میکنی به کارایی که داری انجام میدی و کلاهتو پیش خودت قاضی میکنی ....
اونوقته که حالت خراب میشه، ذهنت پریشون میشه، از خودت متنفر میشی و فحش میدی به خودت ...
آره ... 
زندگی، زندگی و زندگی به همین مزخرفی داره میگذره و سن تو داره کنتور میندازه و تو همون جایی هستی که دیروز بودی و حتی روزهای قبل ترت هم بودی و هنوز همون آدم دیروزی ...
هنوز هم احساساتت عین دیروزه، یه جور غمگینی، یه جور شادی، یه جور عصبانی، یه جور خوشحال، یه جور عاشق میشی و یه جور دل میکنی ... چقد بد
خلاصه اینکه :
دچار سیکل تکرار نامهربون زندگیه کارمندی و دانشجویی و بی خودی شدم که داره جونمو میگیره و عذاب میده.
چه کنم؟

۷/۲۹/۱۳۸۸

دلمان می گوید :
... اوووف
دلمان می گوید : 
خسته شدیم
دلمان می گوید : 
تف
دلمان می گوید : 
ای نامرد
دلمان می گوید :
بی خیال
.
.
.
.
 کلا ...خل شدم  ... بوشو می شنفم

۷/۲۶/۱۳۸۸

just walk away

راه برو و سوت بزنو و با خودت بخند
به ت.خ.مای قشنگتم نگیر که زندگی داره زرتی زرتی از کفت میره ...
آه از دست این زندگانیه ما ...
بگیر و ببندی داره این زندگیه ماهاااااا...... 
یه روز خوب، یه روز بد .. اصلا بگو یه ذره توش روالی و قاعده ای دیده میشه؟ نه والااااا
هیچی دیگه . همین. مفت و مفت و مفت داریم زندگیرو به گ.ا میدیمو و نمیفهمیمو و همین که سنمون زد بالای 35-40 اونوقته که یه روز به خودت میای و میگی : تف
تف به این زندگی نکبتیت که تاحالا هم تو هم اون همدیگرو به گ.ای عظما دادینو و هر جفتتونم هنوز به ارگاسم نرسیدین. خاک عالم ...
همینه دیگه
اینم شده زندگانی ما

( خاطرات یک انسان )

۷/۲۵/۱۳۸۸

دلم پر بود

به جونه شما نباشع به جونه خودمم نباشه، به جونه یه بنده خدایی ... اونروز سر کلاس جناب آقای استادو زدم چنان knock out کردم که بیا و ببین. آقای استاد آنچنان که خودم دیدم و دوستان گفتند بغض دار و حزن انگیز و دپرس به سمت منزل روان گردیدند و من ....
و من شاد از  اینکه پوزه استاد خود را به خاک مالیدم ....
حالا بعد چند روز .... دلم سوخت اندر احوالت گندی که بنده بهش وارد نموده بودم
استاد ارجمند مرا ببخش ... دلم سوخت برایت
دلم از جایی پر بود ...
هر چی تو کارشناسی بچه با ادبی بودم، اینجا دارم گندشو در میارم (به دل نگیرین)

۷/۱۵/۱۳۸۸

احساسات آدمیزاد چیزه عجیبیه
یعنی بسته به شرایط واکنش های عجیب غریبی نشون میده از خودش
تو یه روز دیوانه وار دچار احساساتی و یه روز مث سنگ حتی به خودت هم توجه نداری
جالبه که یه همچین ادمایی تو جلب احساسات دیگران موفقترن و تو شکستن دل اونا هم خوب نتیجتا...
یه روزایی ...
بماند بعدا تکمیل میکنم

۷/۱۴/۱۳۸۸

غزل ناتمام

به هر تار ِ جان‌ام صد آواز هست.
دريغا که دستي به مضراب نيست.
چو رويا به حسرت گذشتم، که شب

فروخفت و با کس سر ِ خواب نیست.
 

ا.شاملو

۷/۱۲/۱۳۸۸

Bitter moon

days after days
nights after nights
and all these rules are the same
love after love
woman after woman
and always there is something
whispering in your mind
you are not the guy you are
-----------------------------------------
پ.ن : Bitter moon اثری زیبا از رومن پولانسکی رو به تازگی دیدم و خوشحالم که حداقل نمردم و دیدم 
دیدم که زنها حتی میتونن دوست داشته باشن در اوج نفرت و میتونن متنفر باشن در کنار دوست داشتن

۷/۱۱/۱۳۸۸

تنهايي

گيتار و سيگار و تنهايي ...
حالا كه خوبه همه چيز
حالا كه شايد خوبته همه چيز
حالا كه گمونم خوبه دنيا
حالا دوس ندارم حس لعنتيه و شيرين و خوبه تنهايي بياد سراغم
ميفهمي؟
حالا نه !!!!
خدا كنه بفهمي
خدا كنه دست از سرم برداري