۱۰/۱۰/۱۳۸۸

جمیعا علیکم 
البته سلام
ولله که مارا حال و هوا بس سرد و ناخوش و ابری است
اینجا در مرکز چنان باد سوزکی نمناک میوزد که بیا و ببین و هیچ مگو
امروز در مغز ما نیز چنان بادسوزکی نمانک می وزد که نگو و نپرس
امروز کلا در احوالات ما کمی نم کشیده شده بالا و چنان تر گشته از خیال غم تنهایی و نبود او ....
آه ای گلادیاتورهای پارک وی ... آه
امان از دستت
خلاصه داد و فقان یا فغان یا هر چه که ای خلق مفلوک و مشکوک و غم اندود و سیاه پوشیده بر تن جامه و سفید بر تن کفن و ای عقل خود داده بر باد که اینک هر چه میکشیم از اوست ... ای مقام ای ...
آقا جان 
آقا جان
آقا جان مرا میبینی در این گوشه انده و حسرت و پشت یک صفحه سفید پر از نوشته های گونهگون که مارا چه شدست و چه شد و چه شده بود .... کیست و کوست و او چیست که بگوید از آینده ناپریشان سیمای قد برافراشته پس ابرهای بلند سیاه مرکز این خاک که نه تو بینی و نه من بینم نه هیچ ننه قمر ...ولله که آقا جان مرا ببین و مرا ببر و مرا گوری کن عمیق در خاک که ....... همین مرا بس

پ.ن : ننوشتن غم بزرگی است، نوشتن درد بزرگتر
همین مرا بس

هیچ نظری موجود نیست: