۸/۱۳/۱۳۸۷

سراب فرار

برای هزارمین بار نوشتم و پاک کردم...
هیچ چیز ...
دستانم میلرزند
در تمام سلول هایم حاضری
این شب ها
حتی در خواب
چشمانم تو را می بیندText Color
در نفسم عطر لب های تو می پیچد
بی آنکه وجود داشته باشی
در فرارم از تو نیز حاضرم بایستم و منتظرت بمانم تا برسی
شاید در دام بیافتم باز...
اما
میدانم که این سراب است زندگی الان من...
و تنها همین دانستن است که لهیب می زندم تا ...
بروم و حتی به پشت سر هم نگاهی نیاندازم...
مرا ببخش...
که دیگر سراب را می شناسم...

هیچ نظری موجود نیست: