در اوج اینکه دچار یه زندگی کاملا روتین و منظم شدی و هر روزت مث روز دیگته، هر روز صبح از خواب بیدار شدن و رفتن سره کار و 2-3 روز دانشگاه رفتن و فقط به حرف اساتید محترم گوش دادن و ترجمه چند صفحه ای از هر چرندی که اونا به خوردت میدن و چند تا کاره معمول دیگه که هر روز انجام میدی ... در اوج همین چیزا، وقتی یکم بیشتر خیره میشی به زندگیت، بیشتر فک میکنی به کارایی که داری انجام میدی و کلاهتو پیش خودت قاضی میکنی ....
اونوقته که حالت خراب میشه، ذهنت پریشون میشه، از خودت متنفر میشی و فحش میدی به خودت ...
آره ...
زندگی، زندگی و زندگی به همین مزخرفی داره میگذره و سن تو داره کنتور میندازه و تو همون جایی هستی که دیروز بودی و حتی روزهای قبل ترت هم بودی و هنوز همون آدم دیروزی ...
هنوز هم احساساتت عین دیروزه، یه جور غمگینی، یه جور شادی، یه جور عصبانی، یه جور خوشحال، یه جور عاشق میشی و یه جور دل میکنی ... چقد بد
خلاصه اینکه :
دچار سیکل تکرار نامهربون زندگیه کارمندی و دانشجویی و بی خودی شدم که داره جونمو میگیره و عذاب میده.
چه کنم؟
۱ نظر:
فكر مي كردم فقط منم كه كم آوردم، پس تو هم اينجوري، اينقدر دلم مي خواد يه سري كارو انجام بدم، بعد كه فكر مي كنم مي بينم وقت ندارم، همش به خودم اميدواري مي دم فقط يكي دوسال اينجوريه بايد تحمل كني، ولي بديش اينه كه هر وقت اين فكرو كردم بعدش بدتر شده، انگار هر روز دارم گرفتارتر از قبل مي شم، احساس مي كنم شدم عين بابامامانم، يه زندگي تكراري كه هميشه به خاطرش بهشون انتقاد مي كردم.
ارسال یک نظر