در اوج بی برنامگی نظمی موجود است و در اوج نظم بی قاعدگی
در اوج اینکه دچار یه زندگی کاملا روتین و منظم شدی و هر روزت مث روز دیگته، هر روز صبح از خواب بیدار شدن و رفتن سره کار و 2-3 روز دانشگاه رفتن و فقط به حرف اساتید محترم گوش دادن و ترجمه چند صفحه ای از هر چرندی که اونا به خوردت میدن و چند تا کاره معمول دیگه که هر روز انجام میدی ... در اوج همین چیزا، وقتی یکم بیشتر خیره میشی به زندگیت، بیشتر فک میکنی به کارایی که داری انجام میدی و کلاهتو پیش خودت قاضی میکنی ....
اونوقته که حالت خراب میشه، ذهنت پریشون میشه، از خودت متنفر میشی و فحش میدی به خودت ...
آره ...
زندگی، زندگی و زندگی به همین مزخرفی داره میگذره و سن تو داره کنتور میندازه و تو همون جایی هستی که دیروز بودی و حتی روزهای قبل ترت هم بودی و هنوز همون آدم دیروزی ...
هنوز هم احساساتت عین دیروزه، یه جور غمگینی، یه جور شادی، یه جور عصبانی، یه جور خوشحال، یه جور عاشق میشی و یه جور دل میکنی ... چقد بد
خلاصه اینکه :
دچار سیکل تکرار نامهربون زندگیه کارمندی و دانشجویی و بی خودی شدم که داره جونمو میگیره و عذاب میده.
چه کنم؟