در مملکت فرنگستان تونل ها را ببینیند...
به به... خوشا به حالشان
۸/۱۳/۱۳۸۷
سراب فرار
برای هزارمین بار نوشتم و پاک کردم...
هیچ چیز ...
دستانم میلرزند
در تمام سلول هایم حاضری
این شب ها
حتی در خواب
چشمانم تو را می بیند
در نفسم عطر لب های تو می پیچد
بی آنکه وجود داشته باشی
در فرارم از تو نیز حاضرم بایستم و منتظرت بمانم تا برسی
شاید در دام بیافتم باز...
اما
میدانم که این سراب است زندگی الان من...
و تنها همین دانستن است که لهیب می زندم تا ...
بروم و حتی به پشت سر هم نگاهی نیاندازم...
مرا ببخش...
که دیگر سراب را می شناسم...
هیچ چیز ...
دستانم میلرزند
در تمام سلول هایم حاضری
این شب ها
حتی در خواب
چشمانم تو را می بیند
در نفسم عطر لب های تو می پیچد
بی آنکه وجود داشته باشی
در فرارم از تو نیز حاضرم بایستم و منتظرت بمانم تا برسی
شاید در دام بیافتم باز...
اما
میدانم که این سراب است زندگی الان من...
و تنها همین دانستن است که لهیب می زندم تا ...
بروم و حتی به پشت سر هم نگاهی نیاندازم...
مرا ببخش...
که دیگر سراب را می شناسم...
۸/۱۲/۱۳۸۷
اشتراک در:
پستها (Atom)